یادداشتی برای کتاب "از پیدا شدن بدم میاد|مصطفی مردانی"
کتاب را یک نفس نخواندم.بین ساعاتی که در اتوبوس بودم یا مجبور بودم منتظر بمانم قسمتی را می خواندم.خوبیاش هم این بود که داستان های طولانی و پیچیده نداشت.میشد هر وقتی آن را دست گرفت.در یک نگاه کلی باید بگویم داستان ها اختلاف زیادی با هم داشتند.چند داستان اول شروع خوبی نداشتند و همین باعث میشد رغبتی هم برای ادامه دادن داستان به وجود نیاید.اما داستان های پایانی امیدوارکننده بودند.خود من سه داستان آخر(یعنی "فرور کوچک،فرور بزرگ" و "غول بازی" و "انحنا در استوانه") را بیشتر پسندیدم.جملات منسجم تر باعث گیرایی متن شده بود.برای مثال جملهی در همراه با صدای رعد و برق بسته شد.»_ اولین جملهی داستان "یاس پیچیده به گوشهی حیاط"_ در مقابل جملهی گرد و تو خالی بود؛جسم سرد.پشت کمرم حسش میکردم.»_اولین جملهی داستان "یکی از ما هم شده باید زنده بماند" _ تفاوت چشمگیری با هم دارند و از همین استارت اولیه هم می شود حدس زد که با چه خط داستانی رو به رو هستیم.جزئیات هم مهم است و یک چیزی که اذیتم میکرد بی توجهی به بعضی از جزئیات بود(البته شاید این کار عمدی بوده باشد.)
یک چیز جالبی که هفته پیش در کارگاه انجمن مطرح کردیم این بود که روانشناسی آنقدر با ادبیات ارتباط نزدیکی دارد که گاهی میشود از روی نوشته های کسی به روحیات و حتی زندگی شخصیاش پی برد.در مدتی که کتاب را میخواندم به این نکته هم توجه کردم و دیدم ماجراهایی که نویسنده برای شخصیت هایش مینویسد تا حدی شبیه به چیزهایی هستند که خودش در زندگی تجربه کرده.
در کل، بجز چند داستان که من تا انتها منتظر حرف اصلی نویسنده بودم و آخر هم دست خالی برگشتم،نمی توانم بگویم که کتاب بدی بود.داستان ها هر کدام فضای متفاوت و مستقلی داشتند که با یک ویژگی مشترک بهم پیوند میخوردند:تنهایی شخصیت ها.این تنهایی در جایی خودخواسته بود و در جای دیگری تحمیل شده و اجباری بود.کنشهای هر شخصیت در موقعیتی که در آن قرار گرفته بود جالب بود و میتوانست بهتر هم باشد.
این اولین چیزی بود که بجز یادداشت های فضای مجازی نویسنده،از او می خواندم.میان نوشتن این یادداشت چرخی در نت زدم و فهمیدم نویسنده مجموعه داستان های دیگری دارد،.بلاگش را هم خواندم و الان خیلی جدی تر میگویم که از پیدا شدن بدم میاد!» میتوانست خیلی بهتر باشد.
البته این بار نمیخواهم خیلی سریع توپی از انرژی و هیجان را به دنیا پرتاب کنم.خیلی آرام تر شدهام.خیلی کلنجار رفتهام.داد زدهام.سرم را به شیشه تکیه دادهام و دست هام را فشار دادهام روی چشم هام.تابستان تنبلی هم شده امسال.دیشب یکی از کنکوری های پارسال هم این را تایید کرد که جان آدم در میآید تا تمام شود.من که ظاهرا مشکلی ندارم.شب ها در خوابم ماجراجویی میکنم.روزها به سکوت می گذرد:سکوت صبح و نالههای آرام یخچال خانه،سکوت کوچه ها،سکوت اتوبوس های صبح،سکوت کتابخانه،راهروهای کتابخانه،دستشویی های کتابخانه،زر زر بچه های دوساله در اتوبوس،چپاندن هنزفری در گوش،سکوت عصر خانه،سکوت و وهم زیرزمین.سکوت مارمولک روی دیوار.بعد دوباره خواب.سکوت از شنیدن خیلی چیزها بهتر است.
اینکه آدم ها را یکی یکی بیرون کردم و در ها را بستم بخاطر خودم بود.بخاطر خودشان هم بود.من خواستم هدف های منطقی و عاقلانه داشته باشم.هر بار کسی در را باز کرد و با یک بغل رویای دور و فرمول موفقیت آمد داخل.من نمیخوام آقا!به کی بگویم؟چند بار بگویم؟من حالم بد میشود از دیدن کلی آدم خسته که نسخه های قانون جذب در جیب گذاشتهاند اما حالشان خوب نیست.هی میگویم بگذارید در همین لجنی که هستم بمانم.کلی راه برای ادامۀ زندگی وجود دارد و من میخواهم همین یکی را انتخاب کنم که هیچ امیدی بهش ندارید.من چمدانم را برای هیچ سرزمین دوری نبستهام.مرغ هیچ همسایهای را غاز نمیبینم.خب من این مدلی هستم.چرا نمیفهمید؟
میدانم اگر اینترنت را قطع کنم خیلی راحت میتوانم روی خط آرام زندگی اینجا جلو بروم.اگر کسی کنارم راه نرود و ننشیند میتوانم به اطراف نگاه کنم و شیب ملایم توسعه را در همین شهر کوچک ببینم.دیروز از دیدن درختچه های کوچکی که شهرداری کاشته و حالا قد کشیدهاند و برگ تازه دادهاند آنقدر انگیزه گرفتم که با بی حوصلگی نرفتم خانه.اگر کسی بود مجبور بودم برای رعایت آداب اجتماعی هم که شده از هر دری حرف بزنم تا شکاف میان خودم و آن فرد را پر کنم.مجبور بودم همراه او به سیستم آموزشی که ما را به فلاکت کشانده غر بزنم.آنوقت با یک کولهبار هیجان منفی برمیگشتم خانه و آن را به دیگران هم منتقل میکردم.این دنیای ساکت و خالی از آدم های بی ذوق دارد هرروز دید های وسیع تری را به من میدهد.
+پادکست ها دوستان بهتری هستند اما این را به آدم ها نگویید چون بهشان بر میخورد.فقط بروید یک اپیزود درست و حسابی گوش کنید تا مطمئن شوید.
اگر تلاشهای بدن برای جنگیدن با فشار روانی بی نتیجه بماند و فشار روانی ادامه یابد، فرد وارد مرحله فرسودگی میشود.بدن در این مرحله پارهپاره میشود؛یعنی شخص در حالت فرسودگی فرو میرود و در برابر امراض و بیماریها آسیبپذیر میشود. در مرحلهی فرسودگی گاهی صدمات جدی و جبران ناپذیری به بدن وارد میشود که ممکن است مرگ را به دنبال داشته باشد.
درباره این سایت